-
غروب بود، و مرد از خدا نمیفهمید
-
و میزد آن پسرک کفش سرد او را واکس
-
(سیاه مشقی از اسمِ خدا خدا بر کفش
-
نماز محضی از اعجاز فرچهها با واکس)
-
برای خنده لگد زد به زیر قوطی، بعد
-
صدای خندهی مرد و زنی که : «ها ها واکس-
-
چقدر روی زمین خندهدار میچرخد!»
-
(چه داستان عجیبی!) بله، در اینجا واکس-
-
پرید توی خیابان، پسر به دنبالش
-
صدای شیههی ماشین رسید، اما واکس-
-
یواش قل زد و رد شد، کنار جدول ماند
-
و خون سرخ و سیاهی کشیده شد تا واکس...